سالها پيش كه دختر جواني بودم از محيط سنتي شهرستاني كوچك با هزاران ايده، آرمان، اميد و پيش داوري به تهران آمدم. در گذر اين سالها، پيش داوريهايم حك و اصلاح شد و جاي ايدهها و آرمانهايم را واقعبيني گرفت. همه آن توهمهاي خوش بينانه يك به يك نقش بر آب شد. روزي كه وارد دانشگاه شدم فكر ميكردم همه كساني كه به دانشگاه ميآيند آدمهاي فهيم و با شخصيتي هستند كه به دنبال آموختن علم هستند. روزي كه با مدرك ليسانس علوم انساني فارغ التحصيل شدم، آن قدر آدمهاي رنگارنگ ديده بودم كه ديگر اين توهم را نداشتم. اما هنوز فكر ميكردم اساتيد دانشگاه آدمهاي باسواد و فرهيختهاي هستند كه نبايد با سوالات احمقانه وقتشان را بگيرم. سال دوم فوق ليسانس تمام نشده بود كه ديگر دچار اين سوء برداشت نبودم.
از همه مضحكتر، اين توهم بود كه افرادي كه جامعهشناسي ميخوانند به بينشي دست مييابند كه ميتوانند در مورد خود يا جامعهشان به درستي قضاوت كنند. ديروز در جمعي حضور يافتم كه خود را جامعه شناس ميدانستند (بر اساس مدرك تحصيلي) اما به اندازه يك ادبيات خوانده نيز نميتوانستند موقعيت جامعه ايران را به درستي تحليل كنند.
حالا آخرين توهم خوشبينانه من (اميدوارم كه آخرين باشد) نيز جاي خود را به واقعبيني داده؛ همه كساني كه به حد كافي باهوش نيستند يا نگرش ايدئولوژيك دارند، در تحليل جامعهاشان يا انجام يك تحقيق اجتماعي به غلط خواهند رفت حتي اگر جامعه شناسي خوانده باشند.
منظورم این نیست که خودم را آدم باسوادی میدانم، اینجا نوشتن برایم تمرین فکر کردن و آموختن است در مورد جامعه ایی که در آن بزرگ شدم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر