۱۳۹۲ فروردین ۲۳, جمعه

فرنگی ها در زلزله شیراز به سال 1242 شمسی

روز عزیمت از شیراز نزد دکتر فاگر گرین (پزشک سوئدی) دوست سخاوتمندم رفتم تا (برای سه ماه اقامتم در منزلش در شیراز تشکر کنم و) اجازه مرخصی بگیرم. برای خداحافظی او را بغل کردم، دستش را گرفتم تا آن را از صمیم قلب بفشارم؛ درست در همین لحظه احساس کردم تکان می‏خورم. گویی تمام خانه در حال فرو ریختن بود؛ به صورت دوستم نگاه کردم- مثل مرده رنگ پریده بود. فریاد زد: «به خاطر خدا، عجله کن. بگذار زن و بچه‏ هایم را صدا کنم. زلزله در پیش است. زلزله‏ های شیراز فاجعه بارند، مخصوصاً اگر صبح زود رخ دهند». به سرعت همسر و بچه ‏هایش را جمع کردم و در همان حال که از پله‏ های باریک به سوی حیاط کوچک پایین می‏ آمدیم، صدایی از زیرزمین، به شکل غرشی مخوف، به گوش رسید و چنان بود که گویی زمین می‏ خواست زیرپایمان گشوده شود. تکان دوم از اولی بس شدیدتر بود. دیوارهای بلند و عمارات مجاور با صدای بلند ترک برداشت و از این سمت به آن سمت نوسان می‏ کرد؛ در حالی که به آسمان می‏ نگریستم، فغان «یا الله، یا الله» مردم، که تا مغز استخوان رسوخ می‏ کرد، در تمام شهر به گوش می ‏رسید. ساکنان شیراز به تمام و کمال از نتایج مصیبت ‏بار چنین بلیه طبیعی آگاه بودند. در حیاط ماندیم، ترس ما را به کل فلج کرده بود. میزبانم نخستین کسی بود که توانست آرامش خود را بازیابد. رو به من کرد و گفت: «ما اینجا در مکان تنگی ایستاده‏ ایم، اگر دیوار فرو ریزد همگی زیر آن دفن می‏ شویم. زن و بچه‏ هایم را به نزدیکترین مکان باز ببرد. من اینجا می‏مانم زیرا گروهی عادت دارند از وحشت مردم استفاده و منازل را غارت کنند.» می‏خواستم جواب بدهم اما دکتر نگاه ملتمسانه ‏ای به من انداخت؛ همسر و فرزندانش را که از ترس می ‏لرزیدند برداشتم و بدون ادای کلمه‏ ای او را ترک گفتیم. از کوچه تنگی که انبوه جمعیت ترسیده و رنگ پریده آن را پر کرده بود، گذشتیم. پس از چند لحظه به محوطه بازی رسیدیم که نمایانگر تصویر ترسناکی از مصیبت و بینوایی بود. زن‏ ها و بچه‏ ها روی زمین افتاده بودند، جیغ می‏زدند، موهای خود را می‏ کَندند و از حال می‏ رفتند. برخی نیز نیمه‏ عریان، گویی هم‏ اکنون از حمام بیرون جسته‏ اند، این طرف و آن طرف می‏ دویدند. در میان این غوغا و همهمه چند نفر ملا مدام تکرار می‏ کردند که اقامت فرنگی ‏ها در این شهر سبب نزول این بلا شده است.رفته‏ رفته برای سلامتی دوستم دچار ترسم شدم و با سرعتی که می‏ توانستم راه بازگشت را در پیش گرفتم. همچنان که به حیاط نزدیک شدم می‏ دیدم پرندگان در آن حول و حوش به شیوه مضطربی پرپر می‏ زنند و پرواز می‏ کنند که این خود مقدمه زلزله دیگری بود. در واقع، بلافاصله غرش بلندی شنیدیم که معمولاً پیشتاز تُندری سهمگین است. زمین زیر پایمان لرزید و شدت آن به محلی که ما ایستاده بودیم دم به دم نزدیکتر شد و چنان تکان خوردیم که به رغم تلاش بسیار تعادل خود را از دست دادیم و در حالی که سعی می‏کردیم همدیگر را بگیریم، هر دو به زمین افتادیم. شدت زلزله این بار بیشتر از همیشه بود؛ بخشی از دیوار فروریخت. در حالی که از ترس می ‏لرزیدم به دور برم نظر انداختم تا ببینم آیا ساختمان ‏های اطراف در وضعی هستند که بر سر ما فرود بیایند یا نه. در این لحظات نومیدی فریاد «فرنگی‏ ها نجس‏ اند» از جمعیت خشماگین به گوشمان رسید. در پی آن لعن و طعن شدید، چنین به نظر می‏ رسید که جمعیت قصد دارد به منزل بریزد. دوستم فریاد زد: مسلح شویم!» اما چه کسی جرأت می‏ کرد پا به درون خانه ‏ای بگذارد که هر لحظه بیم آن می‏رفت تا فرو ریزد؟ مکث کردیم، به همدیگر نگریستیم آنگاه با یک اشاره به خانه هجوم بردیم و بیدرنگ با تفنگ و طپانچه بیرون جستیم. حال ناگزیر بودیم هم در برابر بی‏رحمی طبیعت و هم شرارت انسان از خود دفاع کنیم. این لحظات برای همیشه در خاطره‏ ام نقش بسته است. ناگهان صدای تیری برخاست و متعاقب آن ابر غلیظی از گرد و غبار به هوا بلند شد. از نظر ما، خوشبختانه ساختمانی در آن حوالی فروریخته و جمعیت برآشفته را متفرق ساخته بود. طولی نکشید که سکوتی در اطراف ما مستولی شد. دیگر زلزله‏ ای احساس نکردیم اما تمامی شهر در توده‏ای از گرد و خاک متراکم پیچیده شده بود. (وامبری، آرمینیوس. زندگی و سفرهای وامبری، ترجمه محمد حسین آریا، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ اول: 1372، صص 128 -126)

۱۳۹۱ اسفند ۱۴, دوشنبه

خاطرات جعلی

یکی از آشنایان با ذوق کشفی تازه از مطالعه کتاب «خاطرات مستر همفر» می‌گوید. کتاب را سال‌ها پیش خوانده‌ام؛ شرح خاطرات یک مامور دولت بریتانیا در قرن ۱۸ میلادی در کشور عثمانی که با محمد عبدالوهاب آشنا می‌شود و کم کم آیین وهابیت را به او القا می‌کند تا بر تفرقه میان مسلمانان بیافزاید. آشنا وقتی شنید کتاب جعلی است متعجب ماند اما حقیقت این است که کتاب اولین بار در جریان جنگ جهانی دوم در مجله اشپیگل چاپ شده و رویکرد توهم توطئه در آن، از سوی آلمان نازی برای برانگیختن احساسات ضد انگلیسی مسلمانان در انهدام کشور عثمانی مورد استفاده قرار گرفته. کتاب از نظر جزئیات تاریخی دقیق نیست و هیچ ارزش سندی ندارد.برای مطالعه بیشتر نگاه کنید به این پست از برادری ارزشی خاطرات همفر خواهر دوقلویی هم دارد به نام «خاطرات شاهزاده دالگورکی» که نقش یک دیپلمات روس در ایجاد وگسترش آیین بهاییت را افشا می‌کند. (این جعل به انگلیسی ها نسبت داده می شود) در کنار این دو باید به «پروتکل علمای یهود» اشاره کرد که آن هم از سوی پلیس تزار جعل شد تا بهانه‌ای برای قلع و قمع یهودیان روسی باشد. گفتن ندارد که این سه کتاب جعلی، در دست برادران ارزشی که نگرانی مبارزه با یهودیت، وهابیت و بهاییت را دارند به عنوان اسناد مهم تاریخی تلقی می‌شود. جمهوری اسلامی هم کم کتاب خاطرات جعلی نساخته است؛ یک نمونه اش «دخترم فرح». در مطالعه تاریخ سند جعلی وادعای واهی کم نیست؛ از جمله ادعای ایرانی بودن اسکندر، انکار حمله مغول به ایران، مرگ 9 میلیون ایرانی در قحطی جنگ جهانی اول و ... خواننده باید عاقل باشد.

۱۳۹۱ اسفند ۳, پنجشنبه

آدم‌های گمشده در تاریخ 1

گاهی در میان سفرنامه‌ها یا خاطرات و مکاتبات به جا مانده از دوران گذشته به آدم‌هایی اشاره می‌شود که سرگذشت شگفتی داشتند اما از آن‌ها جز یادی کوتاه در میان نوشته‌های دیگران باقی نمانده. قصد دارم خوانندگانم را با این داستان‌ها همراه کنم تا یادمان بماند که آدم‌های بسیاری بر این سرزمین، رنج‌های روزگار خود را داشتند و به سهم خود سیر آفاق و انفس کردند. ادوارد براون در مقدمه کتاب یک‌سال در میان ایرانیان می‌نویسد: در دوران تحصیل در کمبریج با پیرمردی ایرانی که بسیار دانشمند و با معلومات و نیز بسیار عجیب و غریب و استثنایی بود، آشنا شدم: میرزا محمد باقر بواناتی (بوانات از توابع فارس است) معروف به ابراهیم جان معطر. او نیمی از جهان را سیاحت کرده و نیم دو جین زبان‌های مختلف را به خوبی فراگرفته بود و به ترتیب مدتی مسلمان شیعه، درویش، مسیحی، ملحد و یهودی بوده است تا بالاخره مذهب مخصوصی ابداع کرد که خودش آن را «اسلام و مسیحیت» می‌خواند و بخش اعظم وقت و استعداد و ثروت خود را به معرفی و شرح این مذهب اختصاص داده بود و این کار را با سرودن اشعار فارسی و قطعات ادبی انگلیسی عجیب و غریب انجام می‌داد. اشعار فارسی وی مخلوط درهمی بود از اشارات غریب و کنایات عجیب و بی‌تناسب از اوهام و تخیلات ذهنی درباره خرس و شیر علف‌خوار، دیوها و اجنه زردرنگ، یاجوج و ماجوج، جنگجویان صلیبی و شیوخ عرب و یهودی، مقدسین و جنگاوران، به اضافه مطالبی از سیاست روز، خاطرات شخصی، افسانه‌های خاخام‌های یهود، اشعار پراکنده‌ی عرفانی، پیش‌گویی، اساطیر ایران باستان، فلسفه الهی عهد عتیق، تفسیر قران و مطالبی از این دست که روی هم‌رفته معجون دیوانه کننده‌ای را پدید آورده بود و تازه همین‌ها به زبان فارسی چنان غامض و پیچیده و انباشته از لغات و استعارات خارجی نوشته شده بود که فهم آن‌ها را برای فارسی‌زبانان تحصیل‌کرده هم بسیار مشکل و در بعضی جاها غیرممکن بود. کتاب شمیسه لندنیه – عنوانی که خودش بر بلندترین شعر به چاپ رسیده‌اش گذاشته بود- برای فارسی زبانان مایه وحشت و عذاب بسیار بود. او از هر نظر شخصیت فوق‌العاده‌ای بود با وجود پرحرفی وحشتناک، غیرمنطقی بودن، ستیزه‌جویی و بیهوده‌گویی محض، غیرممکن بود که نتوان دوستش داشت و یا به او احترام نگذاشت. من هرگز کسی را ندیدم که این چنین به طور مطلق در عالم تصورات و اوهام ساخته و پرداخته ذهن خودش زندگی کند. او نسبت به امور دنیوی کاملا بی‌تفاوت بود. پول و ثروت، رفاه شخصی و جلب نظر قدرتمندان برایش اهمیتی نداشت. بی‌رحمانه به باورهای مذهبی افراد حمله ‌می‌کرد و آنان را از خود بیزار می‌ساخت و حتی دوستانش را با سیلاب سخنان بی‌پایانش از خود می‌راند. میرزا محمد باقر در اتاق کوچکی در لایم هاوس، در میان انبوه کتاب‌های گرد و غبارگرفته‌اش که اکثرا رسالات فلسفی فارسی و عربی بود، زندگی می‌کرد. چندتایی کتاب هم به زبان عبری و انگلیسی داشت و از آن میان، برای کتاب قهرمان و قهرمان‌پرستی اثر کارلایل مقام ویژه‌ای قائل بود. البته استفاده‌ی زیادی از کتاب‌هایش نمی‌کرد، زیرا اوقات تنهایی و فراغتش را به نوشتن و هنگامی که شنونده‌ای پیدا می‌کرد، به حرف زدن می‌گذراند. او در اواخر سال 1884 لندن را ترک کرد و به مشرق‌زمین بازگشت. در این سفر دو فرزند خود را نیز همراه برد. یک دختر 18 ساله و یک پسر 10 ساله که هر دو، دور از پدرشان و در محیط مسیحی تربیت شده بودند و غیر از انگلیسی، زبان دیگری نمی‌دانستند. او به دلیل بیماری دخترش که مبتلا به سل شده بود، مجبور به ترک لندن شد و به بیروت رفت. آن‌طور که بعدها فهمیدم، دخترش در بیروت درگذشت و پس از مدتی دولت عثمانی او را به اتهام فتنه‌انگیزی و تهدید امنیت جامعه، از آن کشور اخراج کرد و میرزا باقر به همراه پسرش به ایران بازگشت.(یک سال در میان ایرانیان، ادوارد براون، ترجمه مانی صالحی علامه، تهران: اختران، 1387، صص 40-38) پی نوشت: بواناتی در بیروت با سیدجمال‌الدین اسدآبادی، محمد عبده و مدحت که از مصلحان اجتماعی عصر خود بودند، دوستی داشت. تأثیر سید جمال در بواناتی تا آن حد بود که طبق گفته خودش به دست سید دوباره مسلمان شده و عقاید قبلی خویش را کنار گذاشت. اخراجش از عثمانی به دلیل ارتباط با سید جمال بود و بعدها در ایران نیز به همین دلیل مدتی به زندان افتاد. پسرش میرزا اسماعیل بعدها روزنامه نگاری برجسته شد. برای اطلاعات بیشتر از بواناتی نگاه کنید به این نوشته از عباس آهویی

۱۳۹۱ بهمن ۲۷, جمعه

انتخاب میان گروگان‌ها

سوالی اخلاقی: در کشور غیردموکراتیک قلدرستان، عملیات خرابکاری رخ داده و نخست وزیر دستور داده است تا سی تن از چهره‌های سرشناس مخالفان دستگیر شوند و به آن‌ها اولتیماتوم می‌دهد که باید نام دو نفر مسئول بمب‌گذاری را اعلام کنند یا به تاوان این عمل همگی کشته می‌شوند. رهبران مخالف که در این مورد واقعا بی‌گناه هستند و اطلاعی از هویت بمب‌گذاران ندارند، با شرایط سختی روبرو هستند. یکی از اعضای گروه راه حلی پیشنهاد می‌کند: آنها باید بین خودشان قرعه کشی کنند و دو نفر بازنده مسئولیت بمب‌گذاری را بپذیرند و اعدام شوند تا بقیه بتوانند آزاد شوند. به نظر می‌رسد که این راه حل بهتر از آن است که همگی تیرباران شوند اما آیا این راه حل اخلاقی است؟ پاسخ: نظیر این جریان در اروپای شرقی زمان جنگ جهانی دوم پس از عملیات جبهه مقاومت علیه نازی‌ها بارها رخ داد. برخی این را مساله‌ای ریاضی می‌دانند، انتخاب بین کشته شدن سی نفر یا زنده ماندن همه به جز دو نفر. اما دیگران می‌گویند حتی بر پایه ریاضیات، پاسخ روشن نیست. این راه حل تا زمانی به کار می‌آید که بمب‌گذاری بعدی صورت نگرفته چون بار دیگر ماجرا تکرار می‌شود. حقیقت این است که تنها راه اخلاقی صحیح این است که تمام گروگان‌ها بر بی‌گناهی خود و بدنهادی دولت تاکید کنند و اگر کشته شدند، دست کم باشرافت مرده‌اند. اگر آنها بگذارند برای نجات جان خودشان، دو نفر با قرعه کشی یا داوطلبانه به کام مرگ بروند، در عمل نادرست حکومت ظالم مشارکت کرده‌اند و با وجهه قانونی دادن به دولت برای گزینش قربانی‌هایش به بیدادگری‌های آتی آن کمک کرده‌اند. (منبع: 101 مساله فلسفی، مارتین کوهن، ترجمه امیر غلامی، تهران: نشر مرکز، 1381- مسائل 11 و 12)

۱۳۹۱ بهمن ۲۲, یکشنبه

پایان انقلاب 57

کرین برینتون در کتاب «کالبدشکافی چهار انقلاب» پس از بررسی و مقایسه تحولات مهم انقلاب‌های فرانسه، روسیه، امریکا و انگلستان، این نظریه تحولات بعد از انقلاب را تبیین می نماید که براساس آن، انقلاب‌ها در سیر تحولات خود سه مرحله را پشت سر خواهند گذاشت: در مرحله اول پس از سرنگونی رژیم حاکم، نیروهای میانه رو بر مسند قدرت تکیه زده و حاکمیت را در دست می‌گیرند. در مرحله دوم پس از گذشت مدت کوتاهی از حکومت میانه‌روها، این نیروها به دلیل برآورده نکردن توقعات انقلابی مردم، از مسند قدرت کنار زده شده و جای خود را به نیروهای رادیکال و تندرو می دهند. آنچه که به عنوان حکومت انقلابی شناخته می‌شود (ایجاد نهاد‌های انقلابی، صدور انقلاب، ساده زیستی مسئولان، دولتی شدن اقتصاد، تغییر نام اماکن و ...) در این مرحله رخ می‌دهد. مرحله سوم که مرحله ترمیدور یا دوران نقاهت پس از انقلاب نامیده می شود دوران بازگشت به ارزش‌های رژیم پیشین و حذف رادیکال ها از عرصه قدرت است. خصوصیات ترمیدور می‌تواند، عبارت باشد از: کاهش سخت‌گیری‌های دوره انقلاب ، رهایی حوزه خصوصی زندگی مردم و اقتصاد از قید نظارت حکومت، جایگزینی واقع‌گرایی به جای آرمان‌گریی انقلابی و غیرسیاسی شدن مردم. به تعبیر برینتون، ترمیدور عبارت است از: نقاهت پس از فرونشستن تب انقلاب. (خلاصه مفیدی از کتاب را در این آدرس بخوانید) در رابطه با انقلاب اسلامی ایران نیز این بحث وجود دارد که آیا نظریه برینتون بر این انقلاب قابل تطبیق است یا خیر؟ بسیاری از نظریه پردازان انقلاب، استقرار دولت موقت در اوایل انقلاب و حضور بنی صدر در پست ریاست جمهوری را مصداق حکومت میانه روها و به قدرت رسیدن حزب جمهوری اسلامی و کنار زدن تمام رقبا و مخالفان در سال 62 را به قدرت رسیدن تندروها و دوران اصلاحات را مصداق مرحله سوم و دوران ترمیدور دانستند، به گونه‌ای که بسیاری از تحلیلگران ادامه روند اصلاحات را به استحاله کامل اهداف انقلاب و بازگشت ناپذیری این فرآیند تعبیر می‌کردند، اما با انتخابات دوره نهم ریاست جمهوری این فرضیه خدشه دار شد. حوادث پس از خرداد 88 آشکار کرد که ادامه دوران تندروی با وجود خواست اصلاحات در میان بخشی از مردم(طبقه متوسط) حاصل ساختار حاکمیت بخصوص شخص رهبر انقلاب است که همچنان خود را یک انقلابی می‌داند و با استفاده از قدرت نظامی (سپاه و بسیج)، نهادهای اقتصادی وابسته (بنیاد مستضعفان و بنیاد علوی) و ساختار بوروکراتیک مستقل از دولت (بیت رهبری، نهاد نمایندگی رهبری و ائمه جمعه) خواست خود، در ادامه روند انقلابی گری را اجرایی می‌کند. البته از نظر بعضی‌ها، این از برکات ولایت فقیه است. اما دانایان می‌دانند که سرانجام دوره ترمیدور فرا می‌رسد. چند سال دیرتر توفیری ندارد فقط صورتحساب رفتار انقلابی را، برای مردمانی که باید تاوانش را بپردازند، سنگین‌تر می‌کند. این روزها مردم سرزمینم باری کمرشکن دارند.

۱۳۹۱ دی ۲۹, جمعه

منازعات قومی در ایران

قومیت و منازعات قومی بعد از خرداد 76 از موضوعاتی بودند که در مورد آنها بسیار گفته و نوشته شد. با این حال تعداد محدودی از آثار منتشر شده نگاه تحلیلی و رویکرد نظری منسجم داشتند. کتاب «قومیت و قومیت‌گرایی در ایران؛ از واقعیت تا افسانه» یکی از بهترین آثاری است که در این زمینه منتشر شده است. حميد احمدي در این کتاب بعد از نقد نظريات غربي، با استفاده از بينش جامعه شناسي تاريخي چارچوب نظري خاص جامعه ايران ارائه مي کند. او عقيده دارد که روابط متقابل و پيچيده ميان سه عامل دولت مدرن، نخبگان قومی و قدرت‌های بين‌المللي در جوامع چندمذهبي و چندزبانی، منجر به سياسي شدن علايق كهن و ظهور حركت‌هاي خودمختاري‌گرايانه و جدايي‌طلبانه مي‌شود. كتاب «تحولات قومي در ايران؛ علل و زمينه‌ها»، تأليف دكتر مجتبي مقصودي در سال 1380 انتشار يافت. نويسنده در آن سعي كرده است تمام رهيافت‌هاي مهم نظري را كه به كمك آن مي‌توان بحران‌ها و ستيزهاي قومي را در ابعاد سياسي، اجتماعي، فرهنگي، اقتصادي، روان‌شناختي تحليل و تبيين نمود، ارائه نمايد. دیدگاه مقصودی جامع است، تا آنجا که عامل قرابت جغرافیایی قومی با همسایگان را نیز به خوبی بسط داده است و با اضافه کردن عامل توسعه نابرابر، چهارچوب نظری احمدی را تکمیل کرده است. تنها عامل دخالت خارجی را کمرنگ‌تر دانسته است. با این وجود کتاب مقصودی فاقد بینش، باریک‌بینی و نکته سنجی‌های احمدی است. در نهایت هیچ‌کس نمی‌تواند در زمینه منازعات قومی در ایران تحقیقی را انجام دهد بدون آن‌که این دو کتاب رفرنس اصلی‌اش باشد.

۱۳۹۱ دی ۱۷, یکشنبه

حوض سلطان

بسیاری در میانه جاده تهران به قم در کناره چپ، حجم بزرگی از کویر سفیدرنگ را دیده‌اند که حوض سلطان نامیده می‌شود. همیشه گمان می کردم این بخشی جدامانده از دریاچه نمک است تا این که در خاطرات عین السلطنه در سال 1308 ه. ق خواندم که «حوض سلطان هشت یا نه سال است احداث شده، آب رودخانه سابقا سدی داشت. امین السلطان (آخرین صدراعظم ناصرالدین‌شاه) بر کناره راه جدید تهران به قم، کاروانسرا ساخته بود، برای آنکه زمین‌ها و کاروان‌سرایش رونقی پیدا کند و کسی از راه قدیمی رفت و آمد نکند، سد را خراب کرد، آب در زمین پست، کم کم دریا شد. ماهی و مرغ آبی بی حد دارد.» مدتهاست کاروانسراها از بین رفته اند اما این دریاچه نمک مصنوعی باقی است.